نوشته را خوش، آغاز کنیم؛ زیبا به پایان ببریم و نیکو نام گذاری کنیم
فعالیت های نگارشی صفحه 65 و 66
یک) می گویند که در شهر کوچک یورو در کشور هندوراس، سالی یکی دو بار از آسمان ماهی می بارد! براساس گفته های مردم محلی، در ماه های مه و ژون هر سال، طوفان های بسیار بزرگی در این شهر اتفاق می افتد و گاهی بعد از تمام شدن طوفان، تمام خیابان ها پر از ماهی های کوچک می شوند.ما کاری به علمی بودن یا نبودن این خبر نداریم، تنها می خواهیم راجع به یک مسله دیگر حرف بزنیم. آن مسله، غیر منتظره بودن یک اتفاق است. مثل باریدن ماهی از آسمان، پرواز کردن کشتی در آسمان، شکست خوردن یک فیل از مورچه و خیلی خبرهای عجیب و غیر منتظره. آیا به نظر شما، خیانت کردن یک دوست به دوستی دیگر هم، خبر غیر منتظر های است؟ نافرمانی یک فرزند در برابر پدر و مادر چطور؟ آیا در حد خبر باران ماهی ها هست؟ … |
قالبی برای نوشتن، برگزینیم
فعالیت های نگارشی صفحه 79و80
نوشته های زیر، بخشی از متن اصلی یک نوشته اند، آنها را بخوانید و قالب هر کدام را مشخّص کنید.
سومین روز نمایشگاهِ کتاب، با ازدحام نسبی بازدیدکنندگان ادامه یافت. صحن مصلّی تهران، شبستان ها، استراحتگاه ها و قسمت های مختلف نمایشگاه، میزبان جمعیّتی بود که ترجیح داده بودند، روز تعطیل خود را در این فضا سپری کنند. چه کتاب بخرند و چه نخرند. می دیدم که علاق همندان به کتاب، مقابل غرفه های ناشران، جمع شده اند. اکثر بازدیدکنندگان، کیسه های تبلیغاتی در دست داشتند و یکی دو تا کتاب توی آن، جا داده بودند. همین طور که دیده ها و شنیده هایم را یادداشت می کردم، با چند نفر دربارة وضعیت نمایشگاه صحبت کردم.
برای یک کتاب فقط ۳۰۰ «: یکی از بازدیدکنندگان که دختر دانشجویی بود، گفت تومان تخفیف گرفته است و این مبلغ، حتّی از قیمت بلیت رفت و برگشت مترو هم کمتر یک دانشجوی زبان انگلیسی هم از بخش کتاب های خارجی نمایشگاه، چندان ». است راضی نبود. یک آقای معلّم هم که ظاهراً ادبیات فارسی درس می داد، خیلی خیلی راضی بود. او خوشحال بود که فقط در 4 ساعت توانسته، کتاب های مورد نظرش را خریداری کند.
شبستان مصلّی (بخش ناشران عمومی) را ترک کردم و به شلو غترین قسمت نمایشگاه؛ یعنی بخش ناشران کودک و نوجوان رفتم. سال نهای بخش کودک نمایشگاه، در قسمت شمالی مصلّ واقع شده بود و در آنجا، شور و شادی خاصّی حکم فرما بود. در ورودی بخش کودک، یکی از ناشران خوش ذوق، مسابقة نقاشی برگزار کرده بود. در این مسابقه، هر کودکی که نمایشگاهِ کتاب را از نگاهِ خودش نقّاشی می کرد، سه جلد کتاب هدیه می گرفت... . |
وسعت و عمق نوشته را بیشتر کنیم
فعالیت نگارشی صفحه 92
انسان و فرشته، دو ستایشگر خالق هستند و به ستایشگری معرو فاند. ولی آیا جز انسان و فرشته، ستایشگران دیگری هستند؟ آیا ما آنها را می بینیم؟ میشناسیم؟
حکایت زیر، آیینه ای برای دیدن و شناختن اینان است:
«یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیش های خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود، نعره برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد، گفتم :«این چه حالت بود؟»
گفت : « بلبلان را شنیدم که به نالش درآمده بودند؛ از درخت و کبکان در کوه و غوکان درآب و بهایم در بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته .» |
نوشته را ویرایش کنیم
فعالیت نگارشی صفحه 103
به نظر شما چه بخش هایی از نوشتة زیر، قابل ویرایش است؟ آنها را فقط مشخّص کنید
زندگی کردن، خودش یک صحنه نمایش است. در نمایش زندگی ، جهان سحنه و ما بازیگر هستیم. از روزی که
پا بر صحنه نمایش زندگی می گذاریم، مجبوریم نقش های مختلفی را بپذیریم؛ نقش کودک دبستانی، یه
نوجوان فرز و فعال، فرزندی پر افتخار برای خانواده، همسری پرتلاش و وفادار، پدر یا مادری دلسوز و مهربان، یک
شهروند منظم و مسول، نقش یه آدم پیروز، یه آدم شکست خورده و هزاران نقش دیگر.
در نمایش زندگی، شاید خود نقش ، مهم نیس، مهم اجرای موفق نقش است . وقتی شکست می خوریم،
نقش آدم شکت خورده را طوری پیش ببریم که به پیروزی ختم بشه. وقتی پیروز می شیم، خوشحال باشیم ؛
ولی نقش را جوری پیش ببریم که اخلاقو جوانمردی را از یاد نبرند. هنرمند واقعی کسی است که در نمایش
زندگی ایفای نقش کند. در اوج قدرت، دست افتاده ای را بگیرد. در زمان افتادگی، بزرگی و بلند نظری خود را از
یاد نبرد. گاها فریاد برآورد و گاها سکوت کند.
بر صحنه طویل و بزرگ وسیع و پهن زندگی، نقش های زیادی پیش می آید که ما مجبوریم به پذیرفتن آن نقش
ها. برخی نقش ها را هم مجبور به پذیرفتن آن نیستیم.
My Family
معنی متن صفحه 22 (conversation)
* Listen to the students talking about their families.
Zohre: Nice picture! Is that your father?
زهره: چه عکس زیبایی! آیا او پدرت است?
Mahsa: Yes, he is.
مهسا: بله درسته
Zohre: How old is he?
زهره: چند سالش است?
Mahsa: 38.
مهسا: 38
Zohre: What’s his job?
زهره: شغلش چیه؟
Mahsa: He’s a mechanic.
مهسا: او یک مکانیک است.
Zohre: And your mother?
زهره: و مادرت؟
Mahsa: She’s 35. She is a housewife.
مهسا: او 35 ساله است. او خانه دار است.
اندرز پدر
یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان، یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.
معنی حکایت دعای مادر
از بایزید بسطامى - رحمة اللّه علیه - پرسیدند که ابتداى کار تو چگونه بود؟ گفت: من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمىبُرد.
شبى مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است، نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم. آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم.