معنی حکایت دعای مادر
از بایزید بسطامى - رحمة اللّه علیه - پرسیدند که ابتداى کار تو چگونه بود؟ گفت: من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمىبُرد.
شبى مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است، نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم. آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم.
آن شب هزار «قُل هُوَ اللّهُ اَحَد» خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک شده بود. گفتم: «اى تن، رنج از بهِر خداى بکش.»
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت: «یا رب، تو از وى خشنود باش و درجتش، درجهٔ اولیا گردان.» دعاى مادرم در حقّ من مستجاب شد و مرا بدین جاى رسانید.
از بایزید بسطامی (رحمت خداوند بر او باد) پرسیدند که تو چگونه به این مقام و مرتبه رسیدی؟ در زندگی خود چه کردی و چگونه رفتار کردی که نزد خداوند شایسته شدی و به این راه هدایت شدی؟ او در پاسخ گفت: هنگامی که من ده ساله بودم، شبها مشغول عبادت بودم و نمیخوابیدم. یک شب مادرم از من درخواست کرد که، چون امشب سرد است نزد او بخوابم.
از آنجایی که دوست نداشتم خواهش مادرم را نادیده بگیرم و این کار برایم آسان نبود، درخواست او را قبول کردم. آن شب اصلا خوابم نبرد و نتوانستم نماز شب نیز به جا آورم. در آن شب یک دستم در دست مادر بود و دست دیگرم در زیر سرش بود تا راحت بخوابد.
آن شب هزار بار سوره توحید را خوانده بودم. آن دستم که زیر سر مادرم بود، بخاطر آنکه بیحرکت مانده بود و خون در آن جریان نداشت، خشک و کرخت شد. پس به بدن خود گفتم به خاطر خداوند و خشنودی او رنج و سختی امشب را تحمل کن.
وقتی مادرم از خواب برخاست و مرا در آن وضعیت دید برایم دعا کرد و گفت: خدایا تو هم از فرزندم راضی باش و مقام و مرتبهاش را در ردیف مرتبه بزرگان و عارفان قرار بده. اینگونه بود که دعای مادرم درباره من پذیرفته شد و آن دعای خیر مادر مرا به این درجه و جایگاه رساند.