معنی حکایت اندرز پدر

‎‎شنبه, ۰۶ دی ‎۱۳۹۹

معنی حکایت اندرز پدر

 اندرز پدر 

یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.

پدر را گفتم: از اینان، یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.

گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.

 

 معنی حکایت 

 

به یاد دارم که در دوران کودکی خدا را عبادت می کردم و شب ها بیدار بودم . یک روز در کنار پدرم( که رحمت خدا بر او باد) تمام شب را بیدار بودم و کتاب قرآن را در آغوش گرفته بودم و عده ای در کنار ما خوابیده بودند. به پدرم گفتم :از این افراد یکی هم بیدار نمی شود که نماز صبح بخواند . آن چنان در خواب بی خبری فرو رفته اند که انگار نخوابیده اند و مرده اند. گفت : ای فرزند عزیزم تو هم اگر می خوابیدی بهتر بود تا این که درباره ی مردم غیبت کنی؟

نظرات (۰)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
Arrow دانلود اپلیکیشن