پیش از اینها
خودارزیابی صفحه 14
1- شاعر در مصراع «اینجا خانۀ خوب خداست» به چه نکته ای اشاره دارد؟
در اینجا منظور از «خانه خوب خداست» خانه کعبه است.
2- درک و دریافت خود را از مصراع « نام او نور و نشانش روشنی » بیان کنید.
«نور» نام خداست و روشنی نشان اوست.منظور این است که وجود خدا سراسر نور است و از تاریکی در وجود او هیچ خبری نیست.
3- چه راه هایی برای شناخت خداوند هستی وجود دارد؟
بهترین راه شناخت خداوند،شناختن او از طریق موجودات است. زیبایی، پیچیدگی، مهربانی و خشم و … موجودات، نشانه زیبایی، پیچیدگی، مهربانی و خشم و … خداوند است؛ زیرا هر موجودی در اصل نمود و نمایشگری از وجود خداوند است.
گفت و گو صفحه 15
1- دربارۀ زمینۀ فکری شعر «ستایش» گروهها گفتوگو کنید.
زمینهٔ فکری شعر سعدی ستایش خداست و در آن صفتها و عظمت خدا و همچنین معجزه بعضی از پیامبران ذکر شده است. این ابیات برگرفته از آیات قرآن است و زمینه فکری آن، همان فکر قرآنی است.
2- دربارۀ ارتباط مفهوم آیۀ زیر با متن درس پس از تأمّل و تفکّر، گفتوگو کنید.
«ما از رگِ گردن به شما نزدیکتریم» (سوره «ق»، آیه16)
خدا از همه چیز و همه کس به ما نزدیکتر است. در همه جا حضور دارد و همیشه با ماست.
فعالیت های نوشتاری صفحه 15
1- از متن «ستایش» و «درس اوّل» واژههایی بیابید که در آنها یکی از حروف «ذ، ز، ض، ظ» به کار رفته باشد.
نماز، لحظه، ذهن، وضو
2- جدول زیر را کامل کنید.
فعل | بن مضارع | مصدر | زمان |
رفت | رو | رفتن | گذشته |
دارد | دار | داشتن | حال |
3- ردیف و قافیه را در بیت هشتم و هجدهم شعر «پیش از اینها» مشخّص کنید.
بیت 8:
ردیف: نبود، نبود
قافیه: ما و زیبا
بیت 18:
ردیف: تازه کرد، تازه کرد
قافیه: دست و رویی، گفتوگویی
4- سعدی در بیت زیر، به کدام داستانهای دینی اشاره دارد؟
گلستان کُند آتشی بر خلیل گروهی بر آتش بَرَد ز آب نیل
به داستان در آتش افکندن حضرت ابراهیم (ع) توسط نمرود و غرق شدن فرعون در آب نیل به خواست خدا اشاره میکند.
معنی حکایت به خدا چه بگویم
روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد. گوسفندان در دشت، سرگرم چَرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان، به سراغ آن غلام (چوپان) رفت و گفت: «از این همه گوسفندانت، یکی را به من بده.»
چوپان گفت: «نه، نمیتوانم این کار را بکنم؛ هرگز!»
مسافر گفت: «یکی را به من بفروش»
چوپان گفت: «گوسفندان از آن من نیست.»
مرد گفت: «خداوندش را بگوی که گرگ بِبُرد.»
غلام گفت: «به خدای چه بگویم؟!»
یک روز مرد خدمتکاری، گوسفندان اربابش را برای چریدن به صحرا برد. گوسفندان در دشت مشغول علف خوردن بودند که یک مسافر از راه رسید و با دیدن گوسفندان فراوان طمع کرد و به نزد چوپان رفت و گفت: یکی از این همه گوسفندان را به من بده. چوپان گفت: هرگز نمیتوانم این کار را بکنم. مسافر گفت: پس لااقل یکی از گوسفندان را به من بفروش. چوپان گفت: گوسفندان مال من نیستند که بتوانم بفروشمشان و صاحب دارند. مسافر گفت: خب به صاحبش بگو که گرگ یکی از گوسفندان را برده است. اینطوری نمیفهمد تو آن را فروخته ای و پولی هم به جیب زده ای. چوپان پاسخ داد : به خدا چه بگویم؟! خدا را که نمیتوانم گول بزنم. او همه چیز را میبیند و میداند