گام به گام نگارش سال نهم درس سوم

‎‎شنبه, ۱۴ فروردين ‎۱۴۰۰

 نوعِ زبانِ نوشته را انتخاب کنیم 



 

 فعالیت نگارشی صفحه 39 و 40 

 

نوعِ زبان نوشته های زیر را مشخّص کنید.

یک) آیا میدانستی مطالبی را که دربارةشان فکر می کنی و آنها را به زبان می آوری، این قدرت را دارند که به کلّی همه چیز زندگ یات را عوض کنند؟

وقتی حرفی را مدام تکرار کنی، یواش یواش باور می کنی که حقیقت دارد و باورهای تو دلیل همة کارهایی است که انجام می دهی. به این جور

فکرها و حرف ها میگویند. برای آنکه افکار ناگوار و منفی، جای خود را به «عبارت های تأکیدی» عبارت های تأکیدی مثبت بدهند، باید فکرهای سیاه

را به افکار سبز، تبدیل کنی:

 

هیچ کس مرا دوست ندارد

 

من خودم را دوست دارم و دیگران هم مرا دوست دارند.

 

از موهایم خوشم نمی آید.

 

کاش مثل او بودم من خودم را همین شکلی که هستم، دوست دارم.

 

 

اگر این کار را انجام دهم، از دستم ناراحت می شود

 

این کار را انجام می دهم چون برایم اهمیت دارد.

 

این مطالب به من مربوط نیست

 

من عاشق یادگرفتن مطالب تازه هستم.

 

اگر این چیزها را داشتم، خوب بود

 

به خاطر چیزهایی که دارم، سپاسگزارم.

 

من همانی هستم که فکر می کنم.

نوع زبان : عادی 

 
دو) او واقعاً یک آدم بود. توی زمین، پرنده پر نمی زد که به دنیا آمد. این ور را گشت، آن ور را گشت؛ امّا از هیچ کس خبری نبود. یک گوشه نشست و
 
برای غصّ ههای خودش، قصّه تعریف کرد:
 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، کسی نبود. یه آدمی، تک و تنها، توی برهوت زمین، زندگی می کرد...
 
کوه ها قصّة آدم را گوش دادند، درخت ها گوش دادند، دریا گوش داد؛ امّا فقط خدا دلش برای آدم سوخت. این شد که حوّا را آفرید و آدم را از تنهایی
 
درآورد. آدم و حوّا با هم ازدواج کردند و بچّه دار شدند و این طوری شد که زمین ، آرام آرام، شلوغ شد .
نوع زبان : ادبی
 
سه) باورها و اولوی تهای هر فرد در میان گروه، اغلب با دیگر افراد گروه، تفاوت دارد. حتّی افرادی که فامیل اند و خویشی نزدیک با هم دارند؛ مثل
 
برادرها، خواهرها و ... ممکن است، باورهای متفاوتی داشته باشند. هر کس ممکن است با روش صحبت کردن، نگاه کردن، کارکردن و ... دیگران
 
موافق نباشد؛ ولی حقِّ برخورد خشون تآمیز با آنها را ندارد. دیگران هم مثل ما حق دارند، بدون اینکه صدم های به جان و مالشان وارد شود، نظر
 
خودشان را بیان کنند.
نوع زبان : عادی

 پاسخ صفحه 41

نوشته عادی

 

روزی به همراه خانواده به دامان طبیعت رفتیم. خانواده ما بسیار خوشحال بود. به کنار رودخانه زیبایی رفتیم و

در آنجا صدای گنجشک­ها و آب چقدر لذّت بخش بود. من در کنار درختان قدم می­زدم تا اینکه به رودخانه رسیدم.

 

صدای آب من را وسوسه کرد تا پای خود را در آن بگذارم. درست آن موقع که پای خود را در آب گذاشتم تمام

وجودم را خوشحالی فراگرفت.

نوشته ادبی

 

روزی با خانواده به دامان طبیعت گام نهادم. طبیعت با ارزش­ترین گوهر یکتای آدمی است. آدمی همواره باید

کوشا و نگهدار درختان و رودخانه­ های باشکوه باشد.

 

در دل جنگل گام می­نهادم تا به رودخانه ه­ای زلال رسیدم چقدر صدای آب چون موسیقی دل­انگیزی زیبا بود.

پاهای خود را در آب یخ نهادم. درست همان لحظه بود که اوج زیبای خدای را احساس کردم

 

 


 درست نویسی صفحه 43 

 

جمله های زیر را ویرایش کنید:

 

خوبیّت دارد، کتاب مفید را بعد از خواندن، به دیگران هدیه کنیم.

 

خوب است کتاب مفید را بعد از خواندن، به دیگران هدیه کنیم.

 

ایرانیت برای تک تک ما، مایة غرور و افتخار است.

 

ایرانی بودن برای تک تک ما مایه غرور و افتخار است.

 

 


 مثل نویسی صفحه 44 

 

مثل زیر را به زبان ساده، باز آفرینی کنید.

 

کوه به کوه نم یرسد ، آدم به آدم می رسد

باز آفرینی مثل 

 

در روزگاران قدیم ، دو بازرگان کهنه کار و با تجربه با نام محمد و نقی زندگی می کردند که همکاری و رفاقت آن ها ، میان مردم شهر زبانزد همگان

بود.
 

روزی از روز ها محمد تصمیم گرفت تا تمام دارایی اش را بفروشد و به کالا تبدیل کند . او برای فروش کالا ها ، کالاها را بار کشتی کرد تا در سرزمین

های دور افتاده بفروشد . از این راه می توانست سود زیادی را بدست آورد ولی در یکی از این روز ها طوفان سختی وزید و کشتی محمد با همه

دارایی اش از بین رفت و او بسیار فقیر و بی چیز شد .
 

 

محمد که از نتوانسته بود کمکی از اطرافیانش بگیرد ، با امید یاری بهترین دوستش ، نزد نقی رفت و از او درخواست کرد مبلغی را به او قرض بدهد

تا او دوباره بتواند به تجارت بپردازد . اما نقی در پاسخ به محمد گفت : اگر با عقل بودی ، همه مال و منان خود را با کشتی نمی فرستادی و او را از

خود راند.
 

مدتی بدین ترتیب گذشت ولی از آنجا که محمد مردی کاربلد و تلاشگر بود ، به هر زحمتی که بود ، با گذشت زمان تمام اموال از دسته رفته خود را

بازیافت و به همان ثروت دوران پیشین رسید.
 

روزی از روز ها نقی با شرمساری و پشیمانی نزد محمد آمد و گفت : پس از بیرون کردن تو ، دزد به انبار من دستبرد زد . حال چیزی ندارم به جز

حسرت و پشیمانی و از تو کمک می خواهم.
 

محمد هم در پاسخ گفت : کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.

 
نظرات (۰)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
Arrow دانلود اپلیکیشن