معنی شعر پیش از اینها فارسی هشتم

‎‎پنجشنبه, ۳۰ بهمن ‎۱۳۹۹

معنی شعر پیش از اینها فارسی هشتم

 پیش از اینها 



 معنی پیش از اینها 

پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا *** خانه‌ای دارد میان ابرها

قبل از این‌ها فکر می‌کردم که خداوند خانه‌ای در آسمان و میان ابرها دارد.

 

مثل قصر پادشاه قصه‌ها *** خشتی از الماس خشتی از طلا

قصر و کاخی که مانند کاخ پادشاهان داستان‌ها است و از طلا و الماس ساخته شده است.

 

پایه‌های برجش از عاج و بلور *** بر سر تختی نشسته با غرور

ستون‌های قصرش از عاج و شیشه است و شاه بر روی تخت شاهی با تکبر و غرور نشسته است.

 

ماه، برقِ کوچکی از تاج او *** هر ستاره پولکی از تاج او

فکر می‌کردم که نورماه انعکاس کوچکی از تاج او است و ستاره‌های آسمان پولک‌های تاج او هستند.

 

رعد و برق شب طنین خنده‌اش *** سیل و طوفان، نعره‌ی توفنده‌اش

فکر می‌کردم رعد و برق انعکاس صدای خنده‌ی خداست و سیل و طوفان ناشی از فریاد و خروش بلند اوست.

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست *** هیچ کس را در حضورش راه نیست

کسی از جای او خبری ندارد و کسی اجازه ملاقاتش را نیز ندارد.

 

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین *** خانه‌اش در آسمان دور از زمین

او خدایی بی‌رحم و خشمگین بود که خانه‌اش از زمین دور بود.

 

بود، اما در میان ما نبود *** مهربان و ساده و زیبا نبود

او وجود داشت اما در بین مردم نبود او مهربان و زیبا و دوست داشتنی نبود.

 

در دل او، دوستی جایی نداشت *** مهربانی هیچ معنایی نداشت

در قلب او دوست داشتن و عشق و ترحم و مهربانی کردن معنا و مفهومی نداشت.

 

هر چه می‌پرسیدم از خود از خدا *** از زمین از آسمان از ابرها

هرچه از دیگران درباره خدا و خودم و زمین و آسمان و ابرها سوال می‌کردم

 

زود می‌گفتند: «این کار خداست *** پرس و جو از کار او کاری خطاست»

همه می‌گفتند که این کار خداست و سوال کردن در مورد او اشتباه و خطاست.

 

نیت من در نماز و در دعا *** ترس بود و وحشت از خشم خدا

و من به قصد و دلیل ترس و وحشت از خشم خدا نماز و دعا می‌خواندم

 

پیش از این‌ها، خاطرم دلگیر بود *** از خدا در ذهنم این تصویر بود

این تصویر قبلی باعث شده بود من از خدا ناراحت و دلگیر باشم

 

تا که یک شب، دست در دست پدر *** راه افتادم به قصد یک سفر

تا اینکه یک شب به همراه پدرم عازم سفری شدم.

 

در میان راه، در یک روستا *** خانه‌ای دیدیم، خوب و آشنا

تا اینکه در میانه‌ی راه و در روستایی خانه‌ای خوب و آشنایی را دیدیم

 

زود پرسیدم: «پدر، اینجا کجاست؟» *** گفت: «اینجا خانه‌ی خوب خداست»

زود از پدرم پرسیدم این جا کجاست؟ پدرم در جواب گفت: اینجا خانه ی خوب خداست.

 

گفت: «اینجا می‌شود یک لحظه ماند *** گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند»

پدرم گفت: در این محل می‌توان لحظه‌ای ماند و در گوشه‌ای خلوت نماز و دعایی خواند.

 

با وضویی دست و رویی تازه کرد *** با دل خود گفت‌و‌گویی تازه کرد

اینجا می‌توان وضو گرفت و شاداب و سرحال با خدا راز ونیاز کرد و دعا و نمازی خواند

 

گفتمش: «پس آن خدای خشمگین *** خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟»

به پدرم گفتم: پس خانه‌ی آن خدای خشمگین و عصبانی، اینجا بر روی زمین است؟

 

گفت: «آری خانه‌ی او بی ریاست *** فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

پدرم گفت: آری خانه‌ی خدا ساده وبدون تجمل است و فرش‌هایش از حصیر و گلیم است.

 

مثل نوری در دل آیینه است *** او خدایی مهربان و بی کینه است

او مثل نور آینه صاف و روشن است.

 

عادت او نیست خشم و دشمنی *** نام او نور و نشانش روشنی»

خشم و دشمنی از ویژگی‌های خدا نیست یکی از نام‌های خدا نور است و او نماد و سنبل روشنایی است.

 

تازه فهمیدم: خدایم این خداست *** این خدای مهربان و آشناست

من تازه فهمیدم که این خدای من است؛ خدایی که خیلی مهربان و دوست داشتنی است.

 

دوستی از من به من نزدیک‌تر *** از رگ گردن به من نزدیک‌تر

این خدا دوست صادق من است و او از رگ گردن هم به من نزدیک‌تر است

 

می‌توانم بعد از این، با این خدا *** دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

من می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم و انسان پاک و صادق و خالی از هر تظاهر و خودنمائی باشم.

نظرات (۰)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
Arrow دانلود اپلیکیشن