پیش از اینها
معنی پیش از اینها
پیش از اینها فکر میکردم خدا *** خانهای دارد میان ابرها
قبل از اینها فکر میکردم که خداوند خانهای در آسمان و میان ابرها دارد.
مثل قصر پادشاه قصهها *** خشتی از الماس خشتی از طلا
قصر و کاخی که مانند کاخ پادشاهان داستانها است و از طلا و الماس ساخته شده است.
پایههای برجش از عاج و بلور *** بر سر تختی نشسته با غرور
ستونهای قصرش از عاج و شیشه است و شاه بر روی تخت شاهی با تکبر و غرور نشسته است.
ماه، برقِ کوچکی از تاج او *** هر ستاره پولکی از تاج او
فکر میکردم که نورماه انعکاس کوچکی از تاج او است و ستارههای آسمان پولکهای تاج او هستند.
رعد و برق شب طنین خندهاش *** سیل و طوفان، نعرهی توفندهاش
فکر میکردم رعد و برق انعکاس صدای خندهی خداست و سیل و طوفان ناشی از فریاد و خروش بلند اوست.
هیچ کس از جای او آگاه نیست *** هیچ کس را در حضورش راه نیست
کسی از جای او خبری ندارد و کسی اجازه ملاقاتش را نیز ندارد.
آن خدا بیرحم بود و خشمگین *** خانهاش در آسمان دور از زمین
او خدایی بیرحم و خشمگین بود که خانهاش از زمین دور بود.
بود، اما در میان ما نبود *** مهربان و ساده و زیبا نبود
او وجود داشت اما در بین مردم نبود او مهربان و زیبا و دوست داشتنی نبود.
در دل او، دوستی جایی نداشت *** مهربانی هیچ معنایی نداشت
در قلب او دوست داشتن و عشق و ترحم و مهربانی کردن معنا و مفهومی نداشت.
هر چه میپرسیدم از خود از خدا *** از زمین از آسمان از ابرها
هرچه از دیگران درباره خدا و خودم و زمین و آسمان و ابرها سوال میکردم
زود میگفتند: «این کار خداست *** پرس و جو از کار او کاری خطاست»
همه میگفتند که این کار خداست و سوال کردن در مورد او اشتباه و خطاست.
نیت من در نماز و در دعا *** ترس بود و وحشت از خشم خدا
و من به قصد و دلیل ترس و وحشت از خشم خدا نماز و دعا میخواندم
پیش از اینها، خاطرم دلگیر بود *** از خدا در ذهنم این تصویر بود
این تصویر قبلی باعث شده بود من از خدا ناراحت و دلگیر باشم
تا که یک شب، دست در دست پدر *** راه افتادم به قصد یک سفر
تا اینکه یک شب به همراه پدرم عازم سفری شدم.
در میان راه، در یک روستا *** خانهای دیدیم، خوب و آشنا
تا اینکه در میانهی راه و در روستایی خانهای خوب و آشنایی را دیدیم
زود پرسیدم: «پدر، اینجا کجاست؟» *** گفت: «اینجا خانهی خوب خداست»
زود از پدرم پرسیدم این جا کجاست؟ پدرم در جواب گفت: اینجا خانه ی خوب خداست.
گفت: «اینجا میشود یک لحظه ماند *** گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند»
پدرم گفت: در این محل میتوان لحظهای ماند و در گوشهای خلوت نماز و دعایی خواند.
با وضویی دست و رویی تازه کرد *** با دل خود گفتوگویی تازه کرد
اینجا میتوان وضو گرفت و شاداب و سرحال با خدا راز ونیاز کرد و دعا و نمازی خواند
گفتمش: «پس آن خدای خشمگین *** خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟»
به پدرم گفتم: پس خانهی آن خدای خشمگین و عصبانی، اینجا بر روی زمین است؟
گفت: «آری خانهی او بی ریاست *** فرشهایش از گلیم و بوریاست
پدرم گفت: آری خانهی خدا ساده وبدون تجمل است و فرشهایش از حصیر و گلیم است.
مثل نوری در دل آیینه است *** او خدایی مهربان و بی کینه است
او مثل نور آینه صاف و روشن است.
عادت او نیست خشم و دشمنی *** نام او نور و نشانش روشنی»
خشم و دشمنی از ویژگیهای خدا نیست یکی از نامهای خدا نور است و او نماد و سنبل روشنایی است.
تازه فهمیدم: خدایم این خداست *** این خدای مهربان و آشناست
من تازه فهمیدم که این خدای من است؛ خدایی که خیلی مهربان و دوست داشتنی است.
دوستی از من به من نزدیکتر *** از رگ گردن به من نزدیکتر
این خدا دوست صادق من است و او از رگ گردن هم به من نزدیکتر است
میتوانم بعد از این، با این خدا *** دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
من می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم و انسان پاک و صادق و خالی از هر تظاهر و خودنمائی باشم.