آزادگی
خارکش پیری با دَلق دُرُشت *** پشتهای خار همی برد به پشت
خارکش پیری با لباس زبرِ فرسوده، پشتهی خاری را بر پشت خود گذاشته و حمل می کرد.
در حالی که میلنگید و راه میرفت؛ با هر قدم خدا را سپاس میگفت.
ای خدایی که این روزگار و آسمان را برافراشته ای و ای کسی که آرامش دهنده ی دلهای غمگین هستی!
کنم از جَیب نظر تا دامن *** چه عزیزی که نکردی با من
وقتی که ازسر تا پای خودرا نگاه می کنم ( به احوال و روزگار خود می نگرم ) می بینم که همه نوع بزرگواری و ارجمندی را در حقّم کرده ای.
درِ خوش بختی و سعادت را در مقابل چشمان من باز کردی و ارجمندی و بزرگی را مانند تاج بر سر من نهادی.
من در حدّی نیستم که بتوانم تو را ستایش کنم و ازعهده ی شکرگزاری نعمت و بخشش های تو برآیم.
نوجوانی که مغرورِ جوانی خود بود، از دور در حالیکه اسب کبر و غرور را می راند به پیرمرد نزدیک شد. (پندار جوان مانند رخش، تند و سریع به حرکت درآمد.)
شکر گزاری پیرمرد به گوش جوان رسید و گفت:ای پیرمردِ کم عقل! ساکت باش!
خار بر پشت نهاده ای و اینگونه به سختی راه می روی!خوشبختی و بخت و اقبالت چیست وعزّتت کداماست؟
تو هنوز تفاوت سربلندی را از ذلّت و خواری درک نکرده ایو عمرت را درخارکشی از دست داده ای.
پیرمرد جواب داد که چه عزّتی بالاتر از این استکه بر درِ خانهی تو بالش خوابم را نمیگذارم.( محتاج به کسی چون تونیستم.)
که ای فلانی! به من صبحانه یا شام بدهو یا نانی که بخورم و آبی کهبنوشم.
خدا را سپاس میگویم که مرا ذلیل و خوار نساخت و بهشخص پستی چون تو گرفتار و نیازمند نکرد.
خداوند بخشنده و مهربان را شکر می گویم که مرا به راه حرص و طمع نکشاند و بر در خانه ی ثروتمند و فقیر، نیازمند نکرد.
با این همه ضعف و ناتوانی که دارم، به من عزّت آزادی و آزادگی را هدیه کرد.